صبح است ؛ توفیق اجباری برخواستن از خواب و روزمرگی هایش و بیرون رفتن اتاقم ؛ اتاقم کاش هر وجهش جاذبه ای داشت تا بهتر میتوانستم دور و برم را شلوغ کنم ... صبحها برای خوردن چائے روی سقف قدم بزنم یا حتی گاهی ک خوابیده ام روزنامه ی سقفی بخوانم ! آنطرف روی دیوار کنار نورگیر اشعه های خورشید را بشمارم یا شب ها کنار پنجره اتاقم ب غلط قلط بزنم و منتظر ... شاید با قلاب ماهیگیریم از سقف آسمان ستاره ای بچینم از اتاق پا ب عرشه میگذارم سلام میکنم بی آنکه بدانم کسی هست یا نیست مگر چ ایرادی دارد ؟ خانه هم دل دارد هرچند ک از او هم دل خوشی ندارم می داند ک حواس پرتم پس چرا وسایلم را گم میکند ؟
ادامه دارد ...
+نوشته شده در سه شنبه 92/9/5ساعت 10:19 عصرتوسط Half_Life |
|
نظر