صبح است ؛ توفیق اجباری برخواستن از خواب و روزمرگی هایش و بیرون رفتن اتاقم ؛ اتاقم کاش هر وجهش جاذبه ای داشت تا بهتر میتوانستم دور و برم را شلوغ کنم ... صبحها برای خوردن چائے روی سقف قدم بزنم یا حتی گاهی ک خوابیده ام روزنامه ی سقفی بخوانم ! آنطرف روی دیوار کنار نورگیر اشعه های خورشید را بشمارم یا شب ها کنار پنجره اتاقم ب غلط قلط بزنم و منتظر ... شاید با قلاب ماهیگیریم از سقف آسمان ستاره ای بچینم از اتاق پا ب عرشه میگذارم سلام میکنم بی آنکه بدانم کسی هست یا نیست مگر چ ایرادی دارد ؟ خانه هم دل دارد هرچند ک از او هم دل خوشی ندارم می داند ک حواس پرتم پس چرا وسایلم را گم میکند ؟
ادامه دارد ...
+نوشته شده در سه شنبه 92/9/5ساعت 10:19 عصرتوسط Half_Life |
|
نظر
..... بیخیال از همه ی این اتفاقات با دعائے راهی قایق نجاتی ب خارج از کشتی ب گل نشسته ی زندگی ام میشوم قایقی ک هر روز با هزاران امید با آن ب این طرف و آن طرف زندگی می روم ک هر طرفش منتهی ب ابعاد بی کران تهی هاست یا جزایر متروک ک همان متروک بودن برایشان هم زیاد است ... بیچاره کودکان ک چقد برایشان همه چیز زود عادی میشود تنها عاقلانی ک خیلی زود ب جرگه ی خنگهای جامعه میپیوندند کسانی ک هیاهوی زندگی عادتشان می شود در همان بدو زندگی البته چ بهتر ک هیچ نفهمند احمقهای کودن کوچک گاه دوست داشتنیِ حال بهم زن ... بیخیال از صحبتهای خودم خارج نشوم ؛ راستی نمیدانم این حواس پرتی بود یا پرواز فکر !
+نوشته شده در سه شنبه 92/9/5ساعت 10:19 عصرتوسط Half_Life |
|
نظر
آسمان میبارد و میبارد و میبارد میگویند خوب شد شیخ ما دعای باران خواند آرام در دلم خندیدم ؛ فقط آسمان میدانست ک از دلتنگیم برایش گفته ام و او هم برای دل کوچکم و دلتنگیه بزرگی ک دارم می گرید ...
+نوشته شده در سه شنبه 92/9/5ساعت 10:18 عصرتوسط Half_Life |
|
نظر