امشب خودم را میان دشت تنهایی میان رود دلهای بشکسته میان صخره ی پیوند میان خستگیهایم رها میسازم امشب ... میان سوت مغز در رفته میان خط ممتد قلبم میان جسم بی جانم میان ظلم تکراری مدفون میسازم امشب زبان سربسته ی تلخم و آن روح پر از زخمم و آن چشمان گریانم را درون نور محو میسازم
امشب نه دیگر مثله هرشب ک اینجا دیگر شب نیست
تمام درد هایم را خواهم خورد ... خون خوار خواهم شد هم زخم میخورم و هم زخم را و آنقدر خواهم خورد ک جنون همه چیز را فراگیرد ...
+نوشته شده در دوشنبه 93/9/10ساعت 1:33 عصرتوسط Half_Life |
|
نظر